شیک و تمیز

فولدر موسیقی هایم را باز می­ کنم؛ قطعه ی (the source) سامی­ یوسف  را انتخاب و play  می­ کنم. همین­ طور که گوش می­ کنم و لذت می­ برم به این فکر می­ کنم که چرا هیچ­ وقت مسلمانان ایرانی نمی­ خواهند تصویری زیبا از اسلام نشان بدهند. آیا بلد نیستند؟ موانعی هست؟ وظیفه ی مسوولین دولتی است؟ وظیفه­ ی آخوندهاست؟سرمایه می­ خواهد؟ شاید همه­ ی این­ هاست. همیشه خواسته­ ام مسلمان باشم و به مسلمان بودنم افتخار کنم. شیک بپوشم و عطرهای روز بزنم و برای خوردن غذا به رستوران های درجه یک ( نه الزامن گران قیمت) بروم و... می­ خواستم به همه نشان بدهم که مسلمان بودن با شیک بودن و به اصطلاح باکلاس بودن هیچ منافاتی ندارد. من دخترهای نجیب و مسلمان کشورهای اروپایی  و امریکایی را که می­ بینم کیف می­کنم. بس که خوب می­ پوشند و همیشه ته چهره شان یک شادی برخاسته از ایمانی هست که انگار ما ایرانی ها از آن محرومیم. نمی­ دانم این فقری که به اسلام می­ چسبانیم از کجا آمده است و چه کسانی می­ خواهند به اسم ساده زیستی و قناعت ، اسلام را دینی موافق فقر و بدبختی نشان دهند؟ چرا انقدر روی چادر اصرار می­ کنند و نمی­ پذیرند که می­ شود شیک پوشید و حدود شرعی را نیز رعایت کرد. می­ شود ماه رمضان را دوست داشتنی کرد تا اسمش بشود جشن رمضان. می­ شود برای رسیدن این جشن، انتظار کشید و وقتش که رسید با لباس­ های زیبا و کنسرت موسیقی و گل و لبخند به استقبالش رفت. می­ شود بهترین خاطرات زندگی را از عید مبعث و عید غدیر و عید فطر و عید نیمه­ ی شعبان داشت. می­ شود مساجدمان معماری باحساب و کتابی داشته باشد و معماری داخلی­ اش به دست بهترین طراحان انجام بگیرد. من دلم می­ خواهد توی مسجادمان عروسی بگیریم یا کلاس درس بگذاریم و جلسات مشاوره یا حتی در حیاتش مسابقه گل کوچک. مثل زمان پیامبر. دلم می­خواهد مسجدی که نامش را گذاشته­ اند خانه­ ی خدا تا صبح درش باز باشد و من هروقت دلم دارد از غصه می­ ترکد بیایم مسجد و به قول قدیمی­ ها استخوان سبک کنم. نمی­ شود ؟

محمدرضا شهیدی­ فرد و تیمش را دوست می­ دارم چون کارشان را بلدند. حرفه­ ای و غیرمستقیم پیام می­ دهند. شیک و تمیزند. به فرم همان قدر اهمیت می­ دهند که به محتوا. خلاق­ اند.نبودنشان، از پارسال تا حالا اذیتم می­ کند. سامی یوسف را دوست می­دارم. نه به خاطر ترانه­ هایش. بلکه به این خاطر که تصویری زبیا و در شان اسلام در کلیپ­ ها و کنسرت­ هایش می­ بینیم.متاسفم از اینکه در کشورم، تصویر اسلام اینقدر مغشوش است. اسلامی که برای من دین فقر و شلختگی و بی­ برنامگی و ماتم و تعصب نیست!

ترس و لذت از عمری که می گذرد

پارسال شب قبل از چنین روزی حال غریبی داشتم. حالی به شدت غریب و ناخوشایند. حس می کردم افتاده ام در سراشیبی زندگی و تا پایان داستان زندگی ام چیز زیادی نمانده. داشتم سی ساله می شدم و نگرانی عجیبی در من داشت به سرعت ریشه می کرد. عین ویروسی که در رایانه ات تکثیر شود. تا بخواهی به خودت بیایی می بینی که ای دل غافل! نگرانی ام از این بود که روزی نرسد که بگویم:" ای دل غافل!"

پارسال شب قبل از چنین روزی حس می کردم سی سالگی چقدر وحشتناک است. واقعن می ترسیدم. انگار قرار بود دیگر نتوانم مثل سال های قبل بخندم یا از خوردن  آلوچه و پاستیل لذت ببرم یا...؛ انگار قرار بود دیگر یک مرد سی ساله باشم که باید موقر باشد و لباس هایی بپوشد با رنگ های تیره و هر تیپی نزند و هرجایی نرود و هرکاری نکند و هرچیزی نخورد و هر...هر...هر...!

سی سالگی ام امروز تمام شد. سی و یک ساله شدم. امسال اما دیگر آن ترس پارسالی همراهم نیست.  سی امین سال زندگی ام را دوست داشتم. بخشی از از آرزوهایم را دست یافتنی کرد و خاطرات قشنگی برایم به یادگار گذاشت. امیدوارم سال دیگر که سی و دو ساله شدم، از سی و یک سالگی ام به خوبی یاد کنم.

حقی که ادبیات بر گردن سینما دارد

گاهی به این فکر می کنم که سینما چقدر مدیون ادبیات است. که اگر ادبیات نبود سینما هم می توانست نباشد. وقتی می گویم سینما، منظورم سینمای صرفن قصه گو نیست. حتی مستندها هم روایت دارند؛ حتی اگر نریشن نداشته باشند؛ و روایت، ریشه ی ادبیات است. حتی می شود گفت روایت، خود ادبیات است. با اینکه نویسنده ی محترمی مثل مصطفی مستور قایل به این است که ادبیات در برابر سینما عاجز است؛ اما من گمان می کنم هیچ رسانه ای به اندازه ی ادبیات نمی تواند جهان را عوض کند. حال ممکن است کلمات لباس تصویر به تن کنند تا بیشتر دیده شوند اما جادوی کلام را نباید دست کم گرفت.

یک نفس نوشتن هم چیزی است برای خودش

آدمیزاد تحت هر شرایطی تنهاست. این تنهایی یعنی یک فضای خالی و بزرگ که با هیچ چیزی به طور قطعی پر نمی شود. بعضی ها بلدند طوری در این فضای بزرگ زندگی کنند که تنهایی را کمتر حس کنند. آنها شرایطی را برای خودشان ایجاد می کنند که فضا را کمی قابل تحمل کند. مثلن نقاش می شوند و نقاشی می کشند یا خوشنویس می شوند و خوشنویسی می کنند یا سازی به دست می گیرند یا قلمی بر کاغذ. از این همه آرامبخشی که می شود نام برد، من نوشتن را انتخاب کردم. من که نه. در واقع این نوشتن بود که من را انتخاب کرد و حالا، مدتی که نمی نویسم بدجور حالم بد می شود. در ظاهر همه چیز سر جای خودش است. ولی واقعیت این است که چیزهایی مدام تغییر می کنند. مثل کسی که در جاده رانندگی می کند و باید حواسش باشد که اگر جاده پیچید، او هم بپیچد. اما همین راننده احتیاج دارد گاهی که چشمه ای یا درختی دید، بزند کنار؛ کمی استراحت کند. به مسیر پشت سر نگاه کند و تصمیم بگیرد از کدام مسیر راه را ادامه دهد. نوشتن برای من حکم همان توقف کوتاه مدت کنار برکه ای و زیر درختی است. به این توقف احتیاج دارم. پس می نویسم.