ترس و لذت از عمری که می گذرد
پارسال شب قبل از چنین روزی حال غریبی داشتم. حالی به شدت غریب و ناخوشایند. حس می کردم افتاده ام در سراشیبی زندگی و تا پایان داستان زندگی ام چیز زیادی نمانده. داشتم سی ساله می شدم و نگرانی عجیبی در من داشت به سرعت ریشه می کرد. عین ویروسی که در رایانه ات تکثیر شود. تا بخواهی به خودت بیایی می بینی که ای دل غافل! نگرانی ام از این بود که روزی نرسد که بگویم:" ای دل غافل!"
پارسال شب قبل از چنین روزی حس می کردم سی سالگی چقدر وحشتناک است. واقعن می ترسیدم. انگار قرار بود دیگر نتوانم مثل سال های قبل بخندم یا از خوردن آلوچه و پاستیل لذت ببرم یا...؛ انگار قرار بود دیگر یک مرد سی ساله باشم که باید موقر باشد و لباس هایی بپوشد با رنگ های تیره و هر تیپی نزند و هرجایی نرود و هرکاری نکند و هرچیزی نخورد و هر...هر...هر...!
سی سالگی ام امروز تمام شد. سی و یک ساله شدم. امسال اما دیگر آن ترس پارسالی همراهم نیست. سی امین سال زندگی ام را دوست داشتم. بخشی از از آرزوهایم را دست یافتنی کرد و خاطرات قشنگی برایم به یادگار گذاشت. امیدوارم سال دیگر که سی و دو ساله شدم، از سی و یک سالگی ام به خوبی یاد کنم.